اینها مجموعه حکایتهایی است که قلبها را بیدار میکند و میتواند در راه رضای خداوند رحمان مورد استفاده قرار گیرد؛ حکایتهایی از تابعین، علما و صالحان. حکایاتی که خود آن را لمس کردهام از خداوند متعال میخواهم که هم برای من و شما سودمند باشد.
حکایت نخست: دوستم این داستان را برایم تعریف کرد و گفت: سوار ماشینم شدم و جوانی را در خیابان دیدم که ماشین تازهای داشت و سر به سر دختری گذاشته بود. به سمتش رفتم و ماشین را در کناری پارک کردم و گفتم: عزیزم میشه یک دقیقه وقتتونو بگیرم؟ گفت: بفرما. از ماشین پیاده شد؛ با لبخند به او سلام کردم و گفتم: در تو خیری نهفته است که خداوند تو را در دنیا و آخرت با آن خوشبخت کرده است. تصور کن اگه او خواهر یا مادرت باشه راضی میشی کسی براش مزاحمت ایجاد کنه؟
گفت: نه به خدا میدونم که کارم اشتباهه و بهت قوم میدم که به امید خدا دیگه این کار رو تکرار نکنم.
گفتم: عصر یکی از مشایخ در مسجد سخنرانی داره خوشوقت میشم اگه بیای اونجا.
پرسید: مسجد کجاست؟
آدرس مسجد رو بهش دادم و باهاش خداحافظی کردم. به مجلس شیخ رفتم و پس از پایان جلسه همان جوان را نصیحتش کرده بودم دیدم که به سمت شیخ میرفت. به او سلام کرد و دستش را بوسید و شروع به صحبت با او کرد. هنگام خروج از مسجد او را دیدم و بهش سلام کردم و ازش تشکر کردم در حالی که میدیدم از کارش پشیمان شده و توبه کرده است.
حکایت دوم: دوستم تعریف میکرد: یکی از همسایگانم همیشه مشتاق نماز خواندن در مسجد بود یکی از روزها به من گفت: برادر من افراد متعهد را دوست دارم و چند روزی است که دربارهی تعهد فکر میکنم. چیزی که برام جالبه اینه که دعوتگران و مشایخ همیشه لبخند بر لب دارن. منم میخوام توبه کنم و ریش بذارم. به خدا وقتی بتونم مثل اونا بشم و راه اونارو در پیش بگیرم خیلی احساس خوشبختی میکنم. مقداری باهاش صحبت کردم و پند و اندرز دادم و مطالبی را یادآور شدم که هم برای من سود داشت و هم برای او و از خدا میخوام قبولش کنه. به خدای واحد قسم از اون به بعد به یکی از دعوتگران مخلص تبدیل شد و همچنان با من فعالیت میکنه. از خدا میخوام من و برادرانم رو پایداری و ثبات قدم عنایت کنه.
حکایت سوم: یکی از دوستان میگفت: من مسئول یکی از فروشگاهها بودم و در کنارم مردی ایستاده بود که سیگار میکشید. براش دعا کردم در حالی که خودش هم میشنید. بهش گفتم: از خدا میخوام تو را سیگار دور نگه داره و اونو برات زشت جلوه بده. بگو آمین. او هم گفت آمین! پس از مدتی اومد به فروشگاه و گفت: منو میشناسی؟ گفتم: نه عزیزم نمیشناسمت. گفت: به خاطر داری که سه ماه پیش وقتی اینجا بودم و داخل فروشگاه سیگار روشن کردم منو نصیحت کردی و برام دعا کردی. به خدا پس از اینکه از اینجا رفتم دعا کردم که دیگه به سیگار لب نزنم و تصمیم گرفتم ترکش کنم و خدا را شکر موفق شدم.
حکایت چهارم: با یکی از دوستان در یه جلسهی دعوی بودم و سیدیهایی برای جوانان توزیع میکردیم. در یکی از جلسات جوانان ازم خواستن باهاشون بشینم و در این جلسه کارهای ناشایستی هم انجام میشد. دوستم دربارهی نیکی به والدین و جایگاه اونا صحبت میکرد و به برخی ادله و احادیث استناد میکرد. جوانان از حرفاش متأثر شده بودن. یکی از جوانان که در جلسه سیگار میکشید سیگارشو دور انداخت و گریه سر داد صحنه تکاندهندهای بود دوستم سخن شو کوتاه کرد و براشون آرزوی توفیق و هدایت کرد.
حکایت پنجم: یکی از جوانان با من تماس گرفت و گفت: میخوام حضوری باهات ملاقات کنم. گفتم: بفرما خیلی خوش آمدی. نزدم آمد و پس از سلام و احوالپرسی گفت: احمد به خدا من میخوام خودکشی کنم اگه تو راهی پیش پام نذاری همین که از اینجا بیرون رفتم خودکشی میکنم او را به خدا قسم دادم که دست برداره اما همچنان اصرار داشت که خودکشی کنه. با یکی از دوستان دعوتگر تماس گرفتم و موضوع را باهاش در میان گذاشتم او هم خدا خیرش بده اومد و شروع کرد به پند و نصیحت جوان او را به خدا سوگند داد و از سرانجام وخیم این کار برحذر داشت و قبر و بهشت و جنهم را به یادش آورد و تشویقش کرد که توبه کنه چون خداوند از توبهی بندهاش خیلی خوشحال میشه. جوان پس از شنیدن سخنان این دوست دعوتگر شروع به گریه کرد و گفت: ازتون خواهش میکنم منو ترک نکنین. ما هم به یکی از همکاران که معلم قرآن بود سفارش کردیم که اسم اونو تو جلسه حفظ قرآن بنویسه او هم رفت و اونجا شرکت کرد و با جوانان آشنا شد و به یکی از دوستان محبوب تبدیل شد و حفظ قرآن را آغاز کرد.
حکایت ششم: در یکی از گردشهای دعوی در قالب طرحهای جوانان با دوستم بودم که جوانی را دیدیم که با گروهی از دوستانش نشسته بود و تار میزد. ازشون اجازه خواستیم تا در جمعشون شرکت کنیم موافقت کردن. به اونا گفتیم: میخواهیم ازتون اجازه بگیریم و پنج دقیقه وقتتونو بگیریم زیاد طول نمیکشه. دوستم در این فرصت که یک سوم آخر شب بود براشون صحبت کرد و گفت که الان وقت استجابت دعا و وقت نزول رحمت از آسمان دنیا به زمینه تا خداوند به هر کس که چیزی طلب کنه عطا کنه و گناهان بندگان رو ببخشه. بهشون یادآوری کرد که خداوند همیشه مراقب اعمال اوناست. اجازهی رفتن خواستیم و حرکت کردیم. دیدیم جوانی که تار میزد خودشو به ما رسوند و گفت: این تار را بگیرید و تار دیگهای از ماشینش درآورد و گفت: اینو هم بکشنید. شمارهی همراه ما رو گرفت و رفت. بعدا همیشه با ما تماس میگرفت به خدا کارش به جایی رسیده بود که برای نماز صبح بهمون زنگ میزد و بیدارمون میکرد. به ما گفت که شبها نماز میخونه و به نیازمندان کمک میکنه و الان دیگه از اون دوستان بد فاصله گرفته و به فضل خداوند دوستان صالحی پیدا کرده.
حکایت هفتم: در یکی از روزها به بزرگترین تجمع جوانان در ساحل در کونیش شمالی جده رفتیم و تعدادی سیدیهای دعوی را در آنجا توزیع کردیم. دوستم برچسب سفیدی را روی هر حلقه سیدی زده بود و شمارهی همراهش را بر آن یادداشت کرده بود. سبحان الله یکی از جوانان با دوستم تماس گرفت و گفت: شیخ من به دنبال دوستان صالح هستم میخوام با شما بنشینم میخواهیم زندگیمو تغییر بدم و خوب بشم من در نمازها سستی میکنم. دوستم گفت: عزیز من توبه کن و بدان که خداوند توبهکاران را میپذیرد ما برادرانت هستیم هر وقت و در هر جایی که بخوای میتونی با ما دیدار داشته باشی. گویا این جوان به سوی خدا روی آورده بود به ما گفت که پس از گوش دادن به سیدی دعوی حالش بهتر شده قبلا که در خانه نماز میخوانده الان بحمدالله مرتب نمازهاشو در مسجد ادا میکنه.
فواید این داستانها:
۱- در دل و درون مردم خیر و برکت فراوانی نهفته است؛ مردم خدا و رسولش را دوست دارند هر چند در عمل کوتاهی میکنند.
۲- در هر کاری باید نیت را برای خدا خالص کنی تا خداوند تو را موفق کند.
۳- لبخند کلید قلبهاست و باعث سعهی قلبی و قبول نصیحت میشود.
از خداوند متعال میخواهیم ما را باعث خیر و مانع شر قرار دهد و در هر کجا که هستیم مصلح و نافع برای مردم باشیم. خداوندا اعمال ما را خالصانه و محض رضای خود قرار ده!ای گردانندهی قلبها دلهای ما را بر دین و ایمان ثابت بدار.
نظرات